به نام خدا
قسمت پنجم
توی فضای بیرون از ساختمان روی زمین نشسته بودیم ، قرار بود شام بخوریم بعد بریم بالا ، یکی از بچه ها گفت : حسینه گردان تخریب نمی برن؟ یکی دیگه گفت: اگه می خواستن ببرن که می گفتن! یکی دیگه گفت: خب خودمون بریم! جیغ یکی دیگه شون در اومد که گفت: نههههه نزدیک ۳ کیلو متر پیاده روی داره اونم توی این شب تاریک نمی گذارن که! خلاصه بحث رفتن و نرفتن بود که اومدن اعلام کردن ،هر کس می خواد شب بیاد حسینه گردان تخریب ساعت ۱ جلوی ساختمان باشه .
داشتن تصمیم می گرفتن که برن و بحث حسینه بود ، اما من باید حال خودم رو نگاه می کردم ، خسته بودم توی راه نتونسته بودم بخوابم ، قول داده بودم مریض هم نشم
اولین چیزی که منو از پا در میاره خستگی و بی خوابی هست . تو دلم گفتم : تو قول دادی اگر شب اول اینجوری کنی تا آخر سفر که نمی کشی هیچ همون اهواز باید بفرستن بری! وقتی پرسیدن تو هم میای ، با خجالت گفتم: نه اگر بیام تا آخر سفر نمی کشم
بچه ها واسه اینکه ناراحت نشم گفتن حالا اشکال نداره ، بقیه جاها ان شاءالله . از این همه نازک نارنجی بودن خودم ، اعصابم خرد می شد
شب موقع خواب یه لحظه هم این فکر از سرم بیرون نمی رفت ، بغض گلوم رو گرفته بود. ![]()
از حسینه تخریب زیاد شنیده بودم ، شنیده بودم این حسینه مال گردان تخریب بود. گردانی که هر کسی جرأت انتخابش رو نداشت! هر کسی هم لیاقت رفتن پیدا نمی کرد! آخه اونجا کارت با مین بود و انفجار، اونجا رفتن با خودت بود و برگشتن با خدا، و همه شون از خدا می خواستن که برن و هیچی ازشون برنگرده!
اونجا کسی می رفت که همه بند های اتصالش رو به زمین جدا کرده بود ، نه اینکه دلش از سنگ بود نه! اونها هم مادرشون رو پدرشون رو دوست داشتن ، اونها هم بچه کوچیک داشتن، اونا هم زندگی شون رو دوست داشتن ، اما انتخاب بزرگ تری کرده بودن ، انتخاب حسینی
اون حسینه مخصوص این بچه ها بود ، اونجا تاریکی شب بود و فانوس و یه سری قبر! قبر های خالی! جایی که هر کدوم از این بچه ها می رفتن برای راز و نیاز
جایی که کم کم خالص می شدن ، کم کم روحشون اینقدر بزرگ می شد که توی این دنیا دیگه جا نمی شد![]()
با خودم فکر می کردم توی جنگ امروز گردان تخریب کجاست؟! من امروز جرات دارم توی این جنگ برم جایی که هر لحظه ممکنه پام بره روی مین؟! اینجا انفجار مین کاری به جسمم نداره! اینجا انفجارش دلم رو اعتقادم رو می بره رو هوا! من امروز می تونم مین هایی رو خنثی کنم که برای من و امثال من کار گذاشتن؟!
هزار تا از این سوالا توی سرم می چرخید................![]()
حاضرم توی این راه قدم بگذارم ![]()
صبح که برای نماز بیدار شدم ، بچه ها برگشته بودن و خواب بودن ، یه آرامشی توی چهره هاشون بود که دلم می خواست بیشنم و فقط نگاه شون کنم
دکوهه بودم و هنوز نفهمیده بودم کجا هستم ، فقط خورده بودم و خوابیده بودم!
از اینکه 5 طبقه بالا رفته بودم کمی شاکی! اما صبح دکوهه از آن ارتفاع چیزی دیگری بود ، شاید صبح دلم بود برای بیداری
این منظره برایم حس دیگه ای رو بیدار می کرد ، حس یه دیدار قشنگ . سال ها موقع سال تحویل رو کنار مزار دایی شهیدم بودیم و صبحی که می رسیدیم دیگه خوابم نمی برد ، توی حیاط این بالا اومدن آفتاب رو نگاه می کردم و منتظر بودم که کی بریم سر مزار دایی
این صحنه منو یاد اون سال ها و اون سال تحویل های قشنگ انداخت .
یکی از بچه ها می گفت : اگر دکوهه بیای و حسینه شهید همت رو نبینی دیگه انگار هیچی از دکوهه نفهمدی
نمی خواستم این آخرین فرصتم رو از دست بدم . رفتم پایین ، دنبال کسی بودم باهاش برم حسینه ، آخه نمی دونستم از کدوم طرف میشه رفت . یکی از بچه ها گفت : اون خانواده دارن میرن تو هم همراه شون برو .
نزدیک در حسینه گم شون کردم ، شاید توی یکی از غرفه ها موندن. تنها رسیدم اونجا ......
وقتی که به مهمونی می ریم کسی که از همه بیشتر مشتاق دیدن ماست اول به استقبالمون میاد، اولین میزبانم شهید گمنامی بود که ورودی حسینه حاج همت به استقبالم اومد![]()

از حسینه حاج همت زیاد شنیده بودم ، از حوض ها ومزار شهدایی که در حوض هست! همیشه میگفتم خوب چرا حوض! وقتی اونجا می رسی می فهمی ، کجا بهتر از جایی که مخلص ترین بنده های خدا یه روزی توی اون وضو گرفتن برای مراز خالص ترین بنده های خدا که حتی اسمشون رو هم گذاشتن و رفتن
حوض حسینه ، انتخاب اون شهید گمنام بوده
و تا نری اونجا معنای اون انتخاب رو نمی فهمی![]()
آبی تر از آنیم که بی رنگ بمیریم ..............این شعر رو بارها خوندی و شنیدی اما اونجا دیدنش برات معنای دیگه ای داره ، کلمه هایی که من بلدم برای توصیف اون حال و هوا کاربردی نداره![]()

خواستم برم توی حسینه ، یکی اومد بیرون و گفت ، فقط یه حسینه است! نرفتی هم مشکلی نیست!
گفتم باشه شما برید منم میام الان، وارد که شدم صدای گنجیشگ های توی حسینه منو یاد مسجد جمکران انداخت
، یکی دعای عهد رو گذاشته بود
، اما قطعش کرد و رفت
! دلم نیومد اونجا دعای عهد رو نخونم
، زمانش کم بود اما عجب کششی داشت با اینکه فقط یه حسینه بود! آخه روحش حسینی بود![]()

وقتی قطعی شد عید رو همراه کاروان راهیان نور باشم یه دفعه یه سفر دو روزه جمکران قسمتم شد، شهر رضا که رفتیم سر مزار حاج همت گفتم :حاجی عید مهمون شما هستم ها ، کمکم کن دست خالی بر نگردم ، اما وقتی که موقع خداحافظی با دکوهه رسید و حس می کردم هنوز دستم خالیه برگشتم سمت پادگان و گفتم حاجی مگه قول ندادی دست خالی بر نگردم ، از دکوهه دارم می رم ها! یه نشونه بهم نمی دی؟
به اتوبوس رسیدم ، اسمش رو نگاه کردم ، اتوبوس ما اسمش حاج همت بود
شد نشونه من

حاج همت کل سفر همراه مون بود ![]()
توی اتوبوس به ما بسته فرهنگی رو دادن ، اولین کاری که کردم ، این بود که جا نماز توی بسته رو باز کردم ببینم شهید همراه من کیه ....
باورم نمی شد شهید مطهری ![]()
اینم یه نشونه دیگه برام![]()
این یعنی اگر قراره حرفی بزنی ، مطلبی ارائه کنی ، کاری انجام بدی
با دقت و نکته بین مطالعه کن ، تحقیق کن ، جستجو کن
بعد با یه روند منطقی و صحیح مطلب رو دسته بندی شده و با استدلال بیان کن
این یعنی یادم باشه بهترین الگوی من توی کارام شهید مطهری هست![]()
اینو شهدا بهم نشون دادن![]()
آخه دلم می خواست یه تصمیم بگیرم برای امسالم
سال تحویل تصمیمم قطعی شد ![]()
موضوعات مرتبط: خاطرات نیمه شخصی
.: Weblog Themes By Pichak :.
