بهم گفته بود ، 5 تا دادشی گل داریم توی دانشگاه ، اومدی اونجا با هم می ریم زیارت
اینقدر صفا داشت هر روز صبحت با این عزیزا شروع بشه و بشینی باهاشون حسابی درد و دل کنی ![]()

یه بنده خدایی رو کشتم از بس براش حرف زدم این چند روز
الان گوشش از دست من راحت هست . اینقدر راجع به جنگ سایبری این چند روز گفتم ، فکر کنم یه کلمه دیگه از این حرفا بزنم منو بکشه
عصری که رسیدیم رفتیم افتتاحیه ، حال و هوای خاصی داشت برام ، مخصوصا کلیپ های اولش
ولی جاتون خالی شب توی خوابگاه ، ساعت 9:55 بهم خبر دادن ، ساعت 10 قراره برای کل بچه های خوابگاه حرف بزنی
در عرض 10 دقیقه یه چند تا محور رو روی یه برگه نوشتم و رفتم !!
شب توی خوابگاه وقتی قرار شد ، حرف بزنم ، نمی دونستم آخرش چی میشه ، فقط گفتم :خدایا ، خودت کمک کردی تا اینجا بیایم ، کمک کن از پس این کار بر بیام ، یه سری نکاتی که به ذهنم می رسید از فضای سایبر و جنگ بزرگی که اینجا علیه ما شروع شده ، برای بچه ها گفتم
، چون از قبل هم زیاد آماده نبودم ، برای همین از مثال کارهای خودمون براشون ، گفتم که ملموس تر بشه آخرشم تبلیغ اندیشگر کردم،از همون شب تا روز آخر دیگه هر کس رو جدا گیر می آوردم روی مخش کار می کردم
صبح قرار بود برم پیش حنانه خانم ، اما چون از خوابگاه باید زود می اومدیم دانشگاه ، ساعت اول کلاس رو همراه نرگس رفتم سر کلاس . بعدش که خواستم برم دفتر حنانه خانم ، گفتم خودم بلدم می رم ، اما رفتم پیدا نکردم
ولی خوبه آدم همیشه اینجوری گم بشه ، سر مزار شهدا گمنام دانشگاه رسیدم ،
هنوز وقت داشتم ، یه لحظه یاد بچگی هام افتادم ، سر مزار دایم که می رسیدیم ، اولین کاری که می کردم ، می رفتم یه ظرف گیر می آوردم ، و مزار همه شهدا رو می شستم ، این بار هم زدم توی عالم بچگی ....![]()

از باغبون اونجا پرسیدم ، لوله آب کجاست؟ بهم گفت: برای چی می خوای ، گفتم می خوام مزار رو بشورم ، نگاه لیوان دستم کرد ، گفت با این نمیشه ، بزار برات ظرف بیارم ، رفت یه ظرف بزرگ برام آورد ، بعدش گفت: یکی از مزار ها رو به نیت من بشورید
گفتم :چشم ....موقعی که سر مزار بودم . یه خانم که از کارمندای دانشگاه بود اومد پیشم ، اونم به نیت خودش یکی از مزار ها رو شست ، بهم گفت: این شهدا خیلی حاجت می دن ها ، حواست باشه
گفت : به خواب خیلی ها رفتن ، دل خیلی ها رو لزوندن.
چیزی نداشتم بگم غیر سکوت....
توی صف سلف یه دوست خوب پیدا کردیم ، همه به نرگس می گفتن خواهرته؟!
خلاصه برای جلسه ظهر از اون هم خواستیم بیاد پیش ما. قرار بود خواهران اندیشگری دور هم جمع بشیم و یه مقدار صحبت کنیم ، از نرگس پرسیدم به نظرت با چی شروع کنیم ، بهم گفت : ما باید سر این بحث کنیم که چطور قبل از اینکه روش کار با اینترنت رو به بچه ها یاد بدیم ، فرهنگ اون رو براشون جا بندازیم ، خیلی برام جالب بود .
گفتم: چشم .جلسه ظهر بود ، باید با فکر می رفتیم.
جلسه توی یکی از اتاق های دانشگاه بود ، به ظاهر کوچیک می اومد ، اما ما تا جا داشت پرش کردیم ، زمین هم خالی نموند
البته از همون جا توی اندیشگریه پست زدیم، کیا هستن تو جلسه. به خودم قول داده بودم من زیاد حرف نزنم، اما بازم نشد
یکی که گفتن اسمشو نبر هم خوابش برد وسط جلسه
البته بنده خدا خیلی خسته بود
حنانه خانم بحث رو اینطور شروع کردن ، ما باید فرض کنیم ، اندیشگر پادگان دکوهه هست ، اینجا جنگی نیست اما بایداز نظر بُعد معنوی و اطلاعاتی اینجا خودمون رو آماده کنیم برای نبرد![]()

موضوعات مرتبط: خاطرات نیمه شخصی
.: Weblog Themes By Pichak :.
