درباره وب

هر چیزی که از خط قرمز( بخونید خط استاندارد) رد بشه برای همه جالب میشه من هم  از این رد شدن ها می نویسم

××××××××××××

یه شب خواب دیدم یه قلم دستم بود . دستم بی اختیار خودم می نوشت . خط من نبود نمی دیدم چی می نویسم . ترسیده بودم تا یه صدا بهم گفت : اینا وصیت نامه نیست ولی باید بنویسی . صدا آرومم کرد از خواب بیدار شدم . اون خط دایی ام بود . یه سال قبل از اینکه ببنمش شب سال تحویل وصیت نامه اش رو نوشت و فرداش رفت عملیات ....
 از 20 نفر فقط یه نفر بر نگشت....
اگر چیزی نوشتم که به دل نشست . مال اون قلم هست اگر هم دلنشین نبود مال ناخالصی منه ....


جستجوی وب
یه دفعه شنبه ظهر بهم زنگ زد ، گفت: میای قزوین برای برنامه طرح ولایت؟! گفتم : کی؟ گفت: همین دوشنبه اینجا باش!!! جیغم در اومد!! اخه من چطوری دو روزه هم بابا و مامانم رو راضی کنم ، هم بلیط بگیریم بیام اونجا؟! گفت به من ربطی نداره باید بیایی {-7-}(مخاطب خاص!!) از بس دفعه قبل که نشده بود برم قزوین و دوستانم رو ببینم غر زده بودم این بار پدر و مادرم زود راضی شدن و برام بلیط گرفتن که برم ، {-29-} توی راهم آدمای رنگارنگ زیادی دیدم{-38-} ، اما خیلی خوشحالم دوستای یک رنگی به استقبالم اومده بودن {-35-}

بهم گفته بود ، 5 تا دادشی گل داریم توی دانشگاه ، اومدی اونجا با هم می ریم زیارت :) اینقدر صفا داشت هر روز صبحت با این عزیزا شروع بشه و بشینی باهاشون حسابی درد و دل کنی :)

یه بنده خدایی رو کشتم از بس براش حرف زدم این چند روز {-7-} الان گوشش از دست من راحت هست . اینقدر راجع به جنگ سایبری این چند روز گفتم ، فکر کنم یه کلمه دیگه از این حرفا بزنم منو بکشه {-7-} عصری که رسیدیم رفتیم افتتاحیه ، حال و هوای خاصی داشت برام ، مخصوصا کلیپ های اولش {-60-} ولی جاتون خالی شب توی خوابگاه ، ساعت 9:55 بهم خبر دادن ، ساعت 10 قراره برای کل بچه های خوابگاه حرف بزنی{-38-} در عرض 10 دقیقه یه چند تا محور رو روی یه برگه نوشتم و رفتم !!

شب توی خوابگاه وقتی قرار شد ، حرف بزنم ، نمی دونستم آخرش چی میشه ، فقط گفتم :خدایا ، خودت کمک کردی تا اینجا بیایم ، کمک کن از پس این کار بر بیام ، یه سری نکاتی که به ذهنم می رسید از فضای سایبر و جنگ بزرگی که اینجا علیه ما شروع شده ، برای بچه ها گفتم {-29-}، چون از قبل هم زیاد آماده نبودم ، برای همین از مثال کارهای خودمون براشون ، گفتم که ملموس تر بشه آخرشم تبلیغ اندیشگر کردم،از همون شب تا روز آخر دیگه هر کس رو جدا گیر می آوردم روی مخش کار می کردم {-7-}

صبح قرار بود برم پیش حنانه خانم ، اما چون از خوابگاه باید زود می اومدیم دانشگاه ، ساعت اول کلاس رو همراه نرگس رفتم سر کلاس . بعدش که خواستم برم دفتر حنانه خانم ، گفتم خودم بلدم می رم ، اما رفتم پیدا نکردم{-7-} ولی خوبه آدم همیشه اینجوری گم بشه ، سر مزار شهدا گمنام دانشگاه رسیدم ، {-29-}هنوز وقت داشتم ، یه لحظه یاد بچگی هام افتادم ، سر مزار دایم که می رسیدیم ، اولین کاری که می کردم ، می رفتم یه ظرف گیر می آوردم ، و مزار همه شهدا رو می شستم ، این بار هم زدم توی عالم بچگی ....{-29-}

 

از باغبون اونجا پرسیدم ، لوله آب کجاست؟ بهم گفت: برای چی می خوای ، گفتم می خوام مزار رو بشورم ، نگاه لیوان دستم کرد ، گفت با این نمیشه ، بزار برات ظرف بیارم ، رفت یه ظرف بزرگ برام آورد ، بعدش گفت: یکی از مزار ها رو به نیت من بشورید :) گفتم :چشم ....موقعی که سر مزار بودم . یه خانم که از کارمندای دانشگاه بود اومد پیشم ، اونم به نیت خودش یکی از مزار ها رو شست ، بهم گفت: این شهدا خیلی حاجت می دن ها ، حواست باشه {-29-} گفت : به خواب خیلی ها رفتن ، دل خیلی ها رو لزوندن.{-31-}چیزی نداشتم بگم غیر سکوت....

توی صف سلف یه دوست خوب پیدا کردیم ، همه به نرگس می گفتن خواهرته؟! {-7-} خلاصه برای جلسه ظهر از اون هم خواستیم بیاد پیش ما. قرار بود خواهران اندیشگری دور هم جمع بشیم و یه مقدار صحبت کنیم ، از نرگس پرسیدم به نظرت با چی شروع کنیم ، بهم گفت : ما باید سر این بحث کنیم که چطور قبل از اینکه روش کار با اینترنت رو به بچه ها یاد بدیم ، فرهنگ اون رو براشون جا بندازیم ، خیلی برام جالب بود . {-29-}گفتم: چشم .جلسه ظهر بود ، باید با فکر می رفتیم.

جلسه توی یکی از اتاق های دانشگاه بود ، به ظاهر کوچیک می اومد ، اما ما تا جا داشت پرش کردیم ، زمین هم خالی نموند {-7-} البته از همون جا توی اندیشگریه پست زدیم، کیا هستن تو جلسه. به خودم قول داده بودم من زیاد حرف نزنم، اما بازم نشد {-38-} یکی که گفتن اسمشو نبر هم خوابش برد وسط جلسه {-7-} البته بنده خدا خیلی خسته بود {-29-} حنانه خانم بحث رو اینطور شروع کردن ، ما باید فرض کنیم ، اندیشگر پادگان دکوهه هست ، اینجا جنگی نیست اما بایداز نظر بُعد معنوی و اطلاعاتی اینجا خودمون رو آماده کنیم برای نبرد:)

 

شبکه اجتماعی اندیشگر

 


موضوعات مرتبط: خاطرات نیمه شخصی

تاريخ : جمعه ۱۳۹۰/۰۵/۰۷ | 18:54 | نویسنده : فاطمه کریمی |