درباره وب

هر چیزی که از خط قرمز( بخونید خط استاندارد) رد بشه برای همه جالب میشه من هم  از این رد شدن ها می نویسم

××××××××××××

یه شب خواب دیدم یه قلم دستم بود . دستم بی اختیار خودم می نوشت . خط من نبود نمی دیدم چی می نویسم . ترسیده بودم تا یه صدا بهم گفت : اینا وصیت نامه نیست ولی باید بنویسی . صدا آرومم کرد از خواب بیدار شدم . اون خط دایی ام بود . یه سال قبل از اینکه ببنمش شب سال تحویل وصیت نامه اش رو نوشت و فرداش رفت عملیات ....
 از 20 نفر فقط یه نفر بر نگشت....
اگر چیزی نوشتم که به دل نشست . مال اون قلم هست اگر هم دلنشین نبود مال ناخالصی منه ....


جستجوی وب
معمولا می گن سر سفره عقد سوره مریم رو باز کنید قرآن رو بدید دست عروس تا به صورت نمادین بخونه!

اما دلم می خواست برای خودم جور دیگه ای باشه

موقع عقد قرآن رو دادن دستم باز کردم

یه صفحه اومد ..... اولین آیه این بود

سوره رعد

الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ طُوبَىٰ لَهُمْ وَحُسْنُ مَآبٍ ﴿29﴾

آنها که ایمان آوردند و کارهای شایسته انجام دادند، پاکیزه‌ترین (زندگی)نصیبشان است؛ و بهترین سرانجامها !﴿29﴾

دلم آروم گرفت ، خیلی ....

دعا کردم که بتونیم شامل این آیه بشیم من و همه جوون های خوب کشورم ... 



موضوعات مرتبط: خاطرات نیمه شخصی

تاريخ : سه شنبه ۱۳۹۱/۰۲/۲۶ | 2:22 | نویسنده : فاطمه کریمی |

به نام خدا

سال گذشته توی سفر راهیان نور ، همراه با بسته فرهنگی یه تسبیح هدیه دادن که عکس یه شهید اونو متبرک کرده بود . دل تو دلم نبود ببینم کدوم شهید همراهم می شه ، بسته رو که گرفتم با ذوق دنبال تسبیح گشتم .

وقتی نگاهش کردم ، از خوشحالی نمی دونستم چی کار کنم.

شهید مطهری همراهم بود......


با خودم قرار گذاشتم که توی مسیر همون شهید حرکت کنم ، هر چند می دونم خیلی سخته و همت من کم!

اما خود می دونم تنها نمی گذاره

همون سال مهم ترین انتخاب زندگی ام رو کردم ، شریک زندگی ام.........

نشد عقد رسمی رو همون سال برگزار کنیم

توی فصل بهار ، روز میلاد حضرت زهرا رو پیش رو داریم ، با اینکه خیلی دلم میخواست اما به دلایلی نمی شد اون روز رو به عنوان روز عقد انتخاب کنم.

هر چیزی یه حکمتی داره

انتخاب بعدم رو گفتم 12 اردیبهشت ..........روزی به اسم استاد شهید مطهری

بین هفته بود! خیلی ها ناراحت بودن از این انتخاب ! اما بعضی چیزا برای من یه نشونه است

من دلم به این نشونه روشنه

فقط.......

استاد شهید

امروز دلم به دعای شما گرمه

می دونم با این همت کم من ،  دعای سنگینی هست

اما دلم می خواد شما پیش خدا واسطه بشید تا من و همسرم هم بتونیم راه شما رو بریم

مثل شما توی راه روشنگری قدم بگذاریم

مثل شما بتونیم دل امام عصر مون رو شاد کنیم


دایی محمود

اولین سفری که با خانواده و همسرم رفتیم ، اومدم پیش ما

هرچند می دونم شما همیشه پیش من هستی

دایی شما هم برام خیلی دعا کن

 زندگی ام بدون دعای شماها  هیچ برکتی نداره


کاش این دعا هیچ وقت از زبونم و دلم جدا نشه

التماس دعای فرج


بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ

به نام خداوند بخشنده مهربان

اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن

خدایا، ولىّ‏ ات حضرت حجّه بن الحسن

صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِی

که درودهاى تو بر او و بر پدرانش باد

هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ

در این لحظه و در تمام لحظات

وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ

سرپرست و نگاهدار و راهبر و یارى گر

دَلِیلًا وَ عَیْناًحَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ

و راهنما و دیدبان باش، تا او را به صورتى

طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"

که خوشایند اوست ساکن زمین گردانیده،

و مدّت زمان طولانى در آن بهره‏مند سازى



موضوعات مرتبط: خاطرات نیمه شخصی

تاريخ : سه شنبه ۱۳۹۱/۰۲/۱۲ | 11:22 | نویسنده : فاطمه کریمی |
تاروز های آخر به کسی از رفتنم حرفی نزدم ، می ترسیدم باز قسمتم نرفتن باشه ....

اما دیگه وقت خداحافظی رسیده بود ، یه متن خداحافظی آماده کردم و برای همه دوستام ارسال کردم یه تیکه از جمله شهید آوینی ....کربلارا مپندار شهری در میان شهر ها...........

کامل ترش رو هم گذاشتم توی پروفایل هام جای خداحافظی..........

یه بنده خدایی گفت : سوغاتی سفر ، نوشته هاتون هست ، گفتم اگر بتونم بنویسم چشم.......اما یه پیشنهاد بیشتر به دلم بود ...سفرنامه اس ام اسی ........هر چند گوشی ام فارسی نداشت ، اما دوستان به بزگواری خودشون بخشیدند.........

نمی خوام بهانه بیارم ، اماسفر با حس قشنگی شروع نشد! شاید به خاطر این بود که می دیدم داریم با رفتن این سفر به هم فخر می فروشیم! با تعداد دفعات رفتن! شاید اگر من هم چند بار رفته بودم، بهتر از بقیه برخورد نمی کردم!

تا دم غروب فکر می کردم ، چی باید توی اس ام اس بزنم و بفرستم رو سایت........

موقع اذان که شد ، فقط این شعر یادم اومد که وصف حال اون موقع من بود فرستادم که:

گویند رمز عشق را مگویید و مشنوید / مشکل حکایتی است که تقریر می کنند............از کربلای ایران ، شلمچه راهی هستم...

(متن کامل در ادامه مطلب)


موضوعات مرتبط: خاطرات نیمه شخصی

ادامه مطلب
تاريخ : سه شنبه ۱۳۹۰/۰۸/۰۳ | 2:19 | نویسنده : فاطمه کریمی |

به نام خدا

بچه که بودم ، به جای اینکه معنی کلمه ها رو بفهمم ، براش یه جایگیزن می گذاشتم .

شهید = دایی

جبهه = همون جایی که دایی رفت وشهید شد  

مادر شهید = مادربزرگم که تا اسم دایی ام میومد اشک توی چشمش جمع می شد 

فرزند شهید = دوستای مدرسه ام که باباشون رو به خاطر اینکه کشور آزاد و با عزت بمونه از دست دادن

بزرگ تر که شدم،دیدم بقیه کلمه های منو رو یه جور دیگه معنا می کنن!! اینقدر معنی هاشون فرق داشت ، که بعضی وقتا با خودم میگفتم کاش هیچ وقت بزرگ نمی شدم.اما حالا فهمیدم فقط یه راه مونده ، قبل از اینکه تمام آرمان های انقلابم  شهید بشه !!یه" یا زهرا "بگم و پشت" سید علی " رو خالی نکنم .


موضوعات مرتبط: امام خامنه ای ، 8سال دفاع مقدس ، جنگ نرم ، خاطرات نیمه شخصی ، کوتاه اما ...

تاريخ : پنجشنبه ۱۳۹۰/۰۷/۰۷ | 18:39 | نویسنده : فاطمه کریمی |

به نام خدا

سلام دایی

یه سال قبل از اینکه به دنیا بیام رفتی . سال  66 بعد از تحویل سال ، وصیت نامه آخرت رو نوشتی و همراه اون تیم شناسایی رفتی . فرمانده ات گفت : محمود تو که سربازیت تمام شده ، لازم نیست همراه ما توی این عملیات بیای ....

 اما عزمت رو جزم کرده بودی که بری ، اون شب از اون 20 نفر فقط تو بر نگشتی، روی مزارت نوشتن تاریخ شهادت 2/1/66  جبهه مهران.............

آره دایی هیچ وقت ندیدمت ، اما بی انصافیه بگم همراهم نبودی . از همون بچگی ، سال تحویل هر طور که بود همراه مامان می اومدیم ، پیش تو . تا سال مون جایی تحویل بشه که  دلمون آماده تر باشه برای حول حالنا ..........

توی آخرین سفره سال تحویلت از سین ها فقط دو تا ساندیس داشت .......

 پذیرایی سفره  ساده بود ، اما اون عکس امام برام خیلی حرف داشت ..........

متن کامل در ادامه مطلب


موضوعات مرتبط: 8سال دفاع مقدس ، جنگ نرم ، خاطرات نیمه شخصی

ادامه مطلب
تاريخ : یکشنبه ۱۳۹۰/۰۷/۰۳ | 0:56 | نویسنده : فاطمه کریمی |

به نام خدا

مامان ، بابا ، وبلاگم چطوره؟

تا حالا شده این جمله رو از بابا و مامانمون بپرسیم ؟

 تا حالا شده نظرشون راجع محتوای مطالبی که توی وبلاگ مون می نویسیم و یا می گذاریم بپرسیم ؟ اصلا می دونن ما وبلاگی هم داریم یا نه؟

پروفایل هامون چی ؟ تا حالا پروفایل هامون رو توی شبکه های مجازی مختلفی که عضو هستیم ، به مامان ، بابامون نشون دادیم ؟ دوستانمون رو ، مطالبی که اونجا زدیم ، مطالبی که به اشتراک گذاشتیم ، نظر هایی که دادیم ، نظر هایی که برامون گذاشتن ، گروه هایی که عضویم و خلاصه فعالیتی که اونجا می کنیم رو بهشون نشون دادیم؟ تا حالا شده براشون تعریف کنیم ، اینجا چه دوست های خوبی پیدا کردیم؟ چه مطالب  خوبی خوندیم؟! تا حالا شده از مشکلاتی که اینجا برامون پیش اومده به خانواده هامون حرفی بزنیم؟!

(متن کامل در ادامه مطلب)


موضوعات مرتبط: جنگ نرم ، خاطرات نیمه شخصی

ادامه مطلب
تاريخ : جمعه ۱۳۹۰/۰۵/۲۸ | 2:53 | نویسنده : فاطمه کریمی |
 
چادر بــــــــــاد آورده رو بــــــــــــــــاد می بره!!!!!!
_____

وقتی برای انتخاب چادر ، تلاشی نکرده باشی ، وقتی وقتی برای حفظش حرف و متلکی نخورده باشی ، مثل سارا توی "سقوط یک فرشته" توی تند باد خوشی ها ، چادر دست و پا گیرت میشه ، چون شل گرفتی اش ، باد می برش!!!

اون وقت با خنده می گی اِااااا چادرم رو باد برد !!!!و خنکی باد خوشی و لذت ظاهری ، خیلی سریع از یادت می بره ، چی رو رها کردی!!!

____________

خدایا به حق این شب های عزیز کمک کن قدر چادرم رو بدونم
 

موضوعات مرتبط: مذهبی فرهنگی اجتماعی ، خاطرات نیمه شخصی ، کوتاه اما ...

تاريخ : یکشنبه ۱۳۹۰/۰۵/۲۳ | 2:0 | نویسنده : فاطمه کریمی |

به نام خدا

آخرین قسمت خاطرات راهیان نورم

شرهانی برام از یه خاطره شروع شد ....

یه هفته وقت داشتن توی منطقه شرهانی بمونن ، اگر شهیدی پیدا می کردن ، اجازه موندنشون توی منطقه صادر می شد ، اگر نه....

یه هفته اونجا بودن و تلاش فایده نداشت، روز آخر ، نیمه شعبان بود ، با رمز یا مهدی شروع کردن ، اما تا غروب بازم هیچی...

هر کس دنبال یه یادگاری بود ، اونم چشمش به یه بوته شقایق افتاد رفت که برش داره و بگذارش توی گلدون . وقتی بوته شقایق رو بالا آورد ، دید که توی جمجمه یه شهید ، ریشه کرده . با احتیاط خاک رو کنار زدند ، اسمش مهدی منتظر القائم بود از لشگر امام حسین (ع) .............

متن کامل در ادامه مطلب


موضوعات مرتبط: طوفان زاد ها(شهدا و جانبازان) ، 8سال دفاع مقدس ، مذهبی فرهنگی اجتماعی ، خاطرات نیمه شخصی

ادامه مطلب
تاريخ : چهارشنبه ۱۳۹۰/۰۵/۱۲ | 1:49 | نویسنده : فاطمه کریمی |
گفتم توی دنیا نت اینقدر فضا آلوده هست ، که ممکنه برای ما هم دیدن و حتی انجام دادن خیلی از گناها ، عادی بشه!!!{-60-} باید به فکر راه هایی برای تقویت بعُد معنوی کارمون باشیم ، و گرنه وسط این میدون که این همه تیر و ترکش به روح مون به دلمون میزنه ، دوام نمیاریم! شاید توی دنیا واقعی با یه زیارت عاشورا ، با یه صوت قشنگ ، یه حال خوب رو بشه پیدا کرد ، اما اینجا با این همه جاذبه های رنگی چطور میشه دلمون رو حفظ کنیم ؟! باید راهی براش پیدا کنیم

 


موضوعات مرتبط: خاطرات نیمه شخصی

ادامه مطلب
تاريخ : جمعه ۱۳۹۰/۰۵/۰۷ | 19:22 | نویسنده : فاطمه کریمی |
 

صبح قرار بود برم پیش حنانه خانم ، اما چون از خوابگاه باید زود می اومدیم دانشگاه ، ساعت اول  رو همراه نرگس رفتم سر کلاس . بعدش که خواستم برم دفتر حنانه خانم ، گفتم خودم بلدم می رم ، اما رفتم پیدا نکردم{-7-} ولی خوبه آدم همیشه اینجوری گم بشه ، سر مزار شهدا گمنام دانشگاه رسیدم ، {-29-}هنوز وقت داشتم ، یه لحظه یاد بچگی هام افتادم ، سر مزار دایم که می رسیدیم ، اولین کاری که می کردم ، می رفتم یه ظرف گیر می آوردم ، و مزار همه شهدا رو می شستم ، این بار هم زدم توی عالم بچگی ....{-29-}

متن کامل در ادامه مطلب


موضوعات مرتبط: خاطرات نیمه شخصی

ادامه مطلب
تاريخ : جمعه ۱۳۹۰/۰۵/۰۷ | 18:54 | نویسنده : فاطمه کریمی |

 

برنامه دوم اون شب همه رو مجذوب خودش کرد ،" پدران آسمانی" اسم برنامه بود . مجری با لحن گیرایی متنی رو قرائت کرد که به دل همه نشست، قرار بود یه نفر از جانباز های عزیز جمع ، بره بالا و خاطره ای تعریف کنه. فکر کنم بهترین نماینده رفت بالا ، اون جانباز ما رو نمی دید چشم ها شو ، خیلی سال پیش تو جبهه جا گذاشته بود ، اما حرف دل زد که به دل نشست. می دونست وقت زیادی بهش نمی دن !! با اینکه امشب جشن متعلق به خودشون بود! آخه مسؤلای وزارت نفت بودند ممکن بود یه موقع حوصلشون سر بره!! شاید هم می ترسیدن این یادگارا از یادگاری های که این سال های بعد جنگ ما با بی مهری هامون به دلشون گذاشتیم حرف بزنند!!

متن کامل در ادامه مطلب


موضوعات مرتبط: طوفان زاد ها(شهدا و جانبازان) ، 8سال دفاع مقدس ، مذهبی فرهنگی اجتماعی ، خاطرات نیمه شخصی

ادامه مطلب
تاريخ : چهارشنبه ۱۳۹۰/۰۴/۱۵ | 20:7 | نویسنده : فاطمه کریمی |
کربلا که رفتم فهمیدم ما پا توی حرم می گذاریم ، شهدا وارد حریم کربلا شدن .........منطقه شرهانی محل عملیات مُحرم بود ..... ورودی شرهانی نوشته بود ......آنان در محُرم ، محَرم شدند و رفتند ........کاش ما هم یه روز محَرم این حریم بشیم ........(عکس شهید گمنام شرهانی)


38dbeab805d8e8b8fd474a744185a665-300
 
متن کامل در ادامه مطلب

موضوعات مرتبط: خاطرات نیمه شخصی

ادامه مطلب
تاريخ : جمعه ۱۳۹۰/۰۴/۱۰ | 21:32 | نویسنده : فاطمه کریمی |

به نام خدا

بچه که بودم ، اکثر هم بازی های من پسر بودن ، اونم از نوع شیطون و خرابکارش! عادت بچه ها رو هم که می دونید ، پسرا ، بازی ها و رفتار های دخترا رو مسخره می کردن و دخترا هم بر عکس ! حالا اگر می خواستی بری توی تیم مقابل باید قانون هاشون رو هم رعایت می کردی! طبق این قانون عروسک بازی و مامان بازی توی تحریم بود! عشق فقط فوتبال! 

دیگه کم کم برای خودم هم جا افتاده بود، نه عروسک جذبم می کرد ، نه حوصله مامان بازی داشتم! اگر هم بازی می کردم می شدم بابای خونه، چون می گفتم : من کار خونه دوست ندارم!

عروسک بازی نمی کردم ، اما همیشه مراقب بچه های کوچیک تر از خودم بودم و هر کاری از دستم بر می اومد، کمک مادراشون می کردم ، نمی دونم چرا اما لذت خاصی برام داشت . مامان بازی نمی کردم ، اما توی خونه مسئولیت ها تقسیم شده بود و من مسئول گردگیری و مرتب کردن خونه بودم . چون مسئولیتش با من بود هم خودم مراقب بودم هم به بقیه اجازه نمی دادم ریخت و پاش کنن! این درست انجام دادن کارا و تحسین مادرم همیشه برام جذاب بود.

متن کامل در ادامه مطلب


موضوعات مرتبط: مذهبی فرهنگی اجتماعی ، خاطرات نیمه شخصی

ادامه مطلب
تاريخ : پنجشنبه ۱۳۹۰/۰۴/۰۹ | 18:25 | نویسنده : فاطمه کریمی |

به نام خدا

از این جا راهی کربلای ایران شدم.........

از این جا راهی کربلای امام حسین شدم...........

اینجا دانشگاه .........زیارت گاه ۵ نفر که رمز عاشورایی شدن رو فهمیده بودند....

 و این بار برگشتند تا با گمنامی شون پشت دشمن رو به لرزه در بیارن

وتنها دلگرمی ما توی این شهر شلوغ هزار رنگ و نیرنگ  باشند

58611.jpg


موضوعات مرتبط: خاطرات نیمه شخصی

ادامه مطلب
تاريخ : یکشنبه ۱۳۹۰/۰۳/۲۲ | 10:53 | نویسنده : فاطمه کریمی |

داشتم فکر می کردم ، اینجا هم تمام شد! فکه هم تمام شد! داری بر می گردی! چی برداشتی از اینجا؟! امروز اسلحه تو چیه؟! وظیفه تو چیه؟! امامت ازت چی می خواد؟!

یه دفعه باز سرم رو از روی ماسه ها برداشتم ، روی این تابلو نوشته بود ............

فکه مرا در یاب................

 


موضوعات مرتبط: طوفان زاد ها(شهدا و جانبازان) ، 8سال دفاع مقدس ، خاطرات نیمه شخصی

ادامه مطلب
تاريخ : یکشنبه ۱۳۹۰/۰۳/۲۲ | 2:21 | نویسنده : فاطمه کریمی |

گفتند زیاد دور نشید، وقت نداریم! زیاد دور نشدم......فقط به پرچم ها و آدم ها از دور نگاه کردم......از ذهن حساب گرم، دلم حسابی پر بود..... سعی می کردم هضم کنم چطور شهید غیور اصلی و شهید حسن پور و یارانشون ، بی هیچ ادعایی روزی اینجا اومدن ، گمنام و مظلوم شهید شدند ،ولی مردانه ایستادند . اما من و تو امروز دلمان نمی خواهد حتی چزابه بمانیم! می گوییم چرا دهلاویه نماندیم! داشتم برای خودم هضم می کردم این همه بی انصافی را! داشتم می فهمیدم بی غیرتی ام از کجا آب می خورد! ...از غرور بی جایی که دچارش شدم


موضوعات مرتبط: طوفان زاد ها(شهدا و جانبازان) ، 8سال دفاع مقدس ، جنگ نرم ، خاطرات نیمه شخصی

ادامه مطلب
تاريخ : شنبه ۱۳۹۰/۰۳/۲۱ | 1:39 | نویسنده : فاطمه کریمی |

به نام خدا

شاید اونجا وقتی برات سوره کوثر رو می خونن ، بهتر بفهمی چطور می تونه کوتاه ترین ها ،عمیق ترین و والا ترین ارزش ها رو توی خودش داشته باشه .......

کوثر رمز شلمچه است ، کوتاه اما عمیق .............

دلم می خواست جای او باشم ، اما فقط عکاس این صحنه شدم

 


موضوعات مرتبط: طوفان زاد ها(شهدا و جانبازان) ، خاطرات نیمه شخصی

ادامه مطلب
تاريخ : یکشنبه ۱۳۹۰/۰۲/۱۸ | 0:51 | نویسنده : فاطمه کریمی |

به نام خدا

مراسم شروع شد ..........

نسیمی جانفزا می آید .......... بوی کربلا می آید ...........

نمی دونم بگم چه شوری بود باید بودید و می دید

اما شاید شنیدن این فایل صوتی کمک کنه موقع مراسم ضبطش کردم............

فایل صوتی:

وقتی شهدا آمدند 

بالای سر شهدا نوشته بود: دعا برای شیعیان مظلوم بحرین فراموش نشود

این عکس رو خانم یاس شریف گرفتن

یکی از شهدا تازه اون روز صبح اومده بود

دلم می خواست اینقدر گریه کنم تا دق کنم . اما دق کردن توی همچین جایی هم لیاقت می خواد


موضوعات مرتبط: مذهبی فرهنگی اجتماعی ، خاطرات نیمه شخصی

ادامه مطلب
تاريخ : چهارشنبه ۱۳۹۰/۰۱/۳۱ | 21:39 | نویسنده : فاطمه کریمی |

به نام خدا

سر در ورودی زده بود فاخلع نعلیک ............همیشه با خودم می گفتم مناطق که برم کفشم رو در نمیارم! اجبار که نیست ! اینجا که رسیدم هنوز سر حرفم بودم از این سر در که رد شدم انگار دلم هم از یه مرزی رد شد، یکی بهم گفت نمی خوای کفشت رو رو در بیاری ؟ نگاهش کردم ، یه نگاه به کفشم ، دیدم چرا نباید در بیارم؟! درش آوردم ، بر عکس همیشه! اونجا دلم تصمیم گرفت{-35-} ، میگن اگر کفش عایق بپوشی جریان ازت رد نمیشه! اون کفش عایق رو در آوردم تا دلم وصل بشه


موضوعات مرتبط: خاطرات نیمه شخصی

ادامه مطلب
تاريخ : جمعه ۱۳۹۰/۰۱/۲۶ | 0:26 | نویسنده : فاطمه کریمی |
مطالب قدیمی تر