به نام خدا
آخرین قسمت خاطرات راهیان نورم
شرهانی برام از یه خاطره شروع شد ....
یه هفته وقت داشتن توی منطقه شرهانی بمونن ، اگر شهیدی پیدا می کردن ، اجازه موندنشون توی منطقه صادر می شد ، اگر نه.... ![]()
یه هفته اونجا بودن و تلاش فایده نداشت، روز آخر ، نیمه شعبان بود ، با رمز یا مهدی شروع کردن ، اما تا غروب بازم هیچی...![]()
هر کس دنبال یه یادگاری بود ، اونم چشمش به یه بوته شقایق افتاد رفت که برش داره و بگذارش توی گلدون . وقتی بوته شقایق رو بالا آورد ، دید که توی جمجمه یه شهید ، ریشه کرده . با احتیاط خاک رو کنار زدند ، اسمش مهدی منتظر القائم بود از لشگر امام حسین (ع) .............![]()
دفعه بعد اینجا دلم لرزید .........

شهید گمنام ..فرزند روح الله .......معراج : شرهانی ............عروج : عملیات محرم ، 22 سالگی ...........از دوستم پرسیدم شما می رید راهیان نور تا حالا شرهانی رفتید؟ گفت: نه کجاست؟! اون یکی گفت: من می دونم کجاست ، خیلی دوره ، صرف نمی کنه بریم! اکثر کاروانا نمی رن
......هیچی نگفتم ، از خودش خواستم منو ببره اونجا ، اون موقع منو اون هم سن بودیم ..........
وقتی که قسمتم شد عید برم جنوب توی لیست برنامه زده بودن
سال تحویل شرهانی ![]()
برنامه مرتب عوض می شد ولی من فقط خدا خدا می کردم شرهانی رو از توی برنامه حذف نکنن....
روز آخر بود ....بعد از چزابه و فکه .....![]()
فکر می کردم رفتنمون قطعی هست . فکر می کردم هیچی نمی تونه جلوی رفتن مون رو بگیره ......
یادم رفته بود باید از خودشون بخوام راهم بدن ......
گم شدیم....
چندین ساعت توی این جاده های منتهی به شرهانی گم شدیم ......
شاید ا گم نمی شدم این شوق رو برای رسیدن نداشتم ![]()
بالاخره جاده پیدا شد . غریب بود و خلوت .......![]()
خانم ازغدی نزدیک رسیدن بهمون گفت: اونجا میخوان از چند تا از بچه ها مصاحبه بگیرن . کیا حاضرن مصاحبه کنن. خیلی ها داوطلب شدن غیر من . نه اعتماد به نفس این کارا رو داشتم نه حوصله اش رو![]()
نزدیک سر در رسیده بودیم. روی یکی از تابلو های ورودی نوشته بود .....
آنان در مُحرم ، مَحرم شدند و رفتند..............
اسم یکی از عملیات هایی که توی شرهانی شده بود محرم بود........![]()
وقتی رفتیم داخل هم یه جوری حس غریبی داشتم ....هم کمی جا خوردم! اصلا شبیه اون چیزی نبود که فکر می کردم!
یه لحظه تو دلم گفتم: اینجا که هیچی نداره!!!
آره عظمت و روح اونجا رو من با این چشم آلوده ام نمی دیدم!!! ![]()

سعی کردم سریع این حس رو از خودم دور کنم .
رفتیم برای وضو . چون زود رفته بودم اولین نفراتی بودم که اومدم بیرون .
خانم ازغدی اومد پیشم . گفت : نور داره می ره و باید دو نفر از خانم ها مصاحبه کنن . من خودم می رم تو هم باید بیای! گفتم : من که گفته بودم نمیام . روم نمیشه آخه ! چی بگم؟! گفت: وقت بحث کردن نیست بیا بریم .![]()
رفتیم . خانم ازغدی خودشون صحبت کردن بعدش نوبت من بود . چند دقیقه بود . خودم هم نفهمیدم چی گفتم! فقط جملات پشت هم می اومد منم می گفتم. خودشون کمکم کرده بودن من فکر می کردم توانایی خودمه!!!!![]()
وقتی تمام شد. پرسیدم خوب گفتم؟ وقتی که تایید رو شنیدم . یه لحظه توی دلم ذوق کردم! که به به چقدر خوب حرف زدم!! همون موقع چشمم افتاد به کسایی که بالای خاکریز ها نشسه بودن و با خدای خودشون خلوت کرده بودن. از حس خودم بدم اومد!![]()

اونجا بهشت بود! اما من از روی هوسم سیب خود شیفتگی رو چیدم!!!
سیب ظاهر بینی رو چیدم!!![]()
منم رفتم بالا خاکریز ........چشمم افتاد به مزار شهید گمنامش .......رفتم تا آروم بگیرم....![]()
نزدیک اذان بود باید بلند می شدم از کنار مزار....هر چند دلم نمی اومد
می گفتن زود نماز بخونیم باید برگردیم ![]()
بعد از نماز گفتند کنار مزار شهید گمنام منتظر باشید

بحث رفتن و موندن بود......
یکی می گفت : بریم که فردا به موقع به تهران برسیم
یکی می گفت: حالا برای برنامه روایت توی کانل بمونیم بعد بریم
توی این بحث موندن و رفتن......
این دل من بود که نگران بود که از شرهانی بره و بغضش توی گلوش بمونه![]()
این دل من بود که نگران بود سیبی که چیده اونو از این بهشت بیرون کنه و هیچ وقت دوباره راهش نده![]()
بالاخره گفتند : می مونیم .....بریم سمت کانال تفحص
تاریک بود ....شاید به نظر ترسناک! اما نه! اونجا آشنا بود ![]()
مثل خونه خودت که تاریک و روشنش برات فرقی نداره ! راه رو بلدی ! دلت آرومه !
انگار قبلا اونجا بودی .......![]()
روایت گری شروع شده بود.
جایی پیدا کردم و نشستم. دلم نمی خواست حتی این بار این مراسم رو ضبط کنم .فقط می خواستم گوش کنم............
راوی می گفت و بغض ها می ترکید . تاریک بود می شد بلند گریه کرد! ![]()
خاطره دومی که اونجا شنیدم شرهانی رو برای همیشه توی دلم ثبت کرد.......
سال ۸۸ یه اتفاق دل خیلی ها رو آتیش زد . توی دانشگاه عکس امام رو آتیش زدن
. همه بهم ریخته بودن..... همون شب بچه های تفحص توی شرهانی یه شهید پیدا کردن .........
سربندش .......
لبیک یا خمینی ![]()
اون شب اون بسیجی اومد تا به همه یادآوری کنه انقلاب خمینی رو خون اونها بیمه کرده .
خونی که خریدارش خود خداست
راوی می گفت : چشم مادرای زیادی هنوز به کانل های تفحص شرهانی هست .....شاید نشونی از شهیدشون رو اینجا پیدا کنن.........
توی اون حال و هوا از ذهنم گذشت...چرا مثل دستگاه مین یاب دستگاهی که با اشعه بتونه محل شهدا رو شناسایی کنه نمی سازن .......
خنده ام گرفت . یاد خاطره یکی از بچه های تفحص افتادم . به مادرش گفته بود:مادر فکر نکن ما شهدا رو همین جوری پیدا می کنیم ها! روزه می گیریم ....نذر می کنیم....با توسل و دل شکسته می ریم تا شهدا خودشون رو به ما نشون بدن .....![]()
تو دلم گفتم: اگر دستگاهی هم بسازن بازم باید همین قانون رو رعایت کنن ........ با عقل مادی بری جلو پیداشون نمی کنی ....حتی اگر مجهز ترین دستگاه های دنیا رو داشته باشی......باید با دل رفت سراغشون ...........![]()
وقت کم بود . اما زیارت کانال اثرش رو گذاشت . دست خالی از شرهانی می رفتم. سیب ها رو همون جا گذاشتم
دلمون هم جا موند ........![]()
موقع خداحافظی دیگه ، ناراحت نبودم . حاجتم رو از اون شهید گرفته بودم . این بار بوی بهشت شرهانی رو حس می کردم .![]()
و خدا رو شکر اون مصاحبه هیچ وقت پخش نشد ![]()
موقع برگشت دعای آخری که آقای ابراهیمی با صدا گرمشون برای بچه ها خوندن تیر آخر رو زد.![]()
فردا صبحش با بچه ها بند بند پیام قطعنامه امام خمینی رو خوندیم و با هم عهد بستیم ![]()
گاهی از سر شوق تکبیر فرستادیم ....![]()
و توی حرم امام

با هم خداحافظی کردیم ............![]()
*****************
ما ه ها بود می خواستم از شرهانی بنویسم
اما تا دلت حسابی نره ........
نمی شه ازش نوشت .....![]()
****************
نشریه اینترنتی "شرحه های شرهانی"
گزیده خاطرات جهادگران مجازی

ازاینجا دانلود کنید
**************
موضوعات مرتبط: طوفان زاد ها(شهدا و جانبازان) ، 8سال دفاع مقدس ، مذهبی فرهنگی اجتماعی ، خاطرات نیمه شخصی
.: Weblog Themes By Pichak :.
