به نام خدا
سلام دایی
یه سال قبل از اینکه به دنیا بیام رفتی . سال 66 بعد از تحویل سال ، وصیت نامه آخرت رو نوشتی و همراه اون تیم شناسایی رفتی . فرمانده ات گفت : محمود تو که سربازیت تمام شده ، لازم نیست همراه ما توی این عملیات بیای ....
اما عزمت رو جزم کرده بودی که بری ، اون شب از اون 20 نفر فقط تو بر نگشتی، روی مزارت نوشتن تاریخ شهادت 2/1/66 جبهه مهران.............
آره دایی هیچ وقت ندیدمت ، اما بی انصافیه بگم همراهم نبودی . از همون بچگی ، سال تحویل هر طور که بود همراه مامان می اومدیم ، پیش تو . تا سال مون جایی تحویل بشه که دلمون آماده تر باشه برای حول حالنا ..........
توی آخرین سفره سال تحویلت از سین ها فقط دو تا ساندیس داشت .......
پذیرایی سفره ساده بود ، اما اون عکس امام برام خیلی حرف داشت ..........

یادمه هر سال موقع سال تحویل هر طوری بود میومدیم پیش تو ، سفر هفت سین ما هم همیشه خیلی چیزاش کم بود ، ولی سبزه رو حتما می آوردیم .
بچه که بودم بچه های فامیل و دوستام بهم می گفتن نمی ترسی موقع سال تحویل توی قبرستون باشی؟! با تعجب می گفتم ترس؟ مگه گلزار شهدا ترس داره ؟ آره دایی اونا نمی فهمدن مهمونی اول سال پیش شما بودن چه حال خوبی داره .

وقتی می رسیدیم ، تقریبا نزدیکای صبح بود ، با همه اینکه خیلی خسته بودم اما خوابم نمی برد ، منتظر می موندم کی صبح بشه بیام گلزار . اون طلوع خورشید هایی که منتظر می موندم رو هیچ وقت یادم نمی ره . راستی دایی طلوع خورشید توی دکوهه خیلی شبیه اون طلوع ها بود .

تمام سر بالایی گلزار رو می دویدم که زودتر برسم بالای تپه . می خواستم قبل از همه برسم بالای سرت . ظرف آب رو بردارم و برم آب بیارم و سنگ مزارت رو بشورم. وقتی کارم تمام می شد . مامانم می گفت: مامان برو آب بیار بقیه مزار ها رو هم بشور . اینقدر این کار رو دوست داشتم . اون موقع ها نمی فهمیدم ، اما الان خوب می فهمم ، دستی که به تربت مزار شهدا عادت کرده باشه ، نمی تونه هر کاری رو بکنه ! دستم این روزا بیشتر از هر وقت دیگه دلش برای شستن مزارت تنگ میشه، برای اینکه با هر دستی که روی مزارت می کشم ، تو هم دستی به دلم بکشی و غبار دلم رو پاک کنی ........
دلم برای شستن مزار وقتی که هیچ کس نباشه خیلی تنگ شده بود . نزدیک نیمه شعبان امسال به آروزم رسیدم . یه صبح با شهدای گمنام تنها بودم . شستن و دست کشیدن روی مزار شهدا چقدر آرومم کرد .........![]()
دایی این روزا بیشتر از هر وقت دیگه به بودنت احتیاج دارم ، اما فکر کنم بیشتراز همیشه هوای نفسم بهم غلبه داره ..........![]()
اون سال بعد از شهادتت ، بعد از بی تابی های زیاد مامانم ، اومدی به خوابش و اسلحه ات رو بهش دادی ، گفتی اسلحه من دیگه دست تو ، زمینش نگذار .......
مامانم از بعد از اون خواب سنگ تمام گذاشت ، یادمه این خواب رو اولین باری که واقعا کم آورده بودم برام تعریف کرد ، دایی خواستم اسلحه ات رو زمین نگذارم ، اما خیلی وقتا تنبلی ام نگذاشت ، خیلی وقتا تو دلم گفتم : اصلا به من چه دلم نمی خواد هیچ کاری کنم! دلم می خواد کاری که دوست دارم رو بکنم! خیلی وقتا............![]()
دایی این روزا می گن جنگ ما سخت تره ، ولی خودم که می دونم ، چه جنگ دیروز بود چه جنگ امروز اول باید از پس دلم بر بیام از پس غرورم ..........که بتونم قدم بعدی رو بردارم ، توی قدم اول موندم ، جنگ دیروز و امروز نداره رمز اصلی یادم رفته .........![]()
دایی نمی خوام فقط بگم شرمنده ام ، می خوام بگم مثل همه این سال ها که کمکم بودی ، بازم کنارم باش ، نگذار بهانه بیارم که کار سخت بود و نکردم ، نگذار بهانه بیارم ، حمله دشمن سنگین بود ، نا امید شدم ، نگذار ............
برام دعا کن
آخه این روزا خیلی با سابقه تر ها هم توی امتحان ها کم میارن ، بعد از سی و چند سال!
برام دعا کن
که بتونم مثل شما که به فرمان امامت ، رفتی به آروزت رسیدی ، منم امامم ، رهبرم رو تنها نگذارم
برام دعا کن
امروز کل دنیا آرمان های امام خمینی رو که شما برای حفظش رفتید ، قراره از زبون ما بشنون ، دعا کن سفیران خوبی باشیم برای این پیام بزرگ که از دل اسلام ناب محمدی گرفته شده
برام دعا کن
این روزا داره اتفاق هایی می افته که شاید یه زمانی تصورش هم برامون محال بود ، می ترسم شکر دیدن این روزها رو به جا نیارم .
برام دعا کن
توفیق پیدا کنم که برای ظهور آخرین منجی ، زمینه سازی کنم ![]()
برام خیلی دعا کن
آخه آروزیی دارم که براش خیلی کم همت می کنم .......
شهادت........
![]()
![]()
دایی می خوام این بار با شما دعای فرج رو بخونم
شاید این بار به برکت دعای شما دل منم لرزید

بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
به نام خداوند بخشنده مهربان
اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن
خدایا، ولىّ ات حضرت حجّه بن الحسن
صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِی
که درودهاى تو بر او و بر پدرانش باد
هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ
در این لحظه و در تمام لحظات
وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ
سرپرست و نگاهدار و راهبر و یارى گر
دَلِیلًا وَ عَیْناًحَتَّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
و راهنما و دیدبان باش، تا او را به صورتى
طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"
که خوشایند اوست ساکن زمین گردانیده،
و مدّت زمان طولانى در آن بهرهمند سازى
موضوعات مرتبط: 8سال دفاع مقدس ، جنگ نرم ، خاطرات نیمه شخصی
.: Weblog Themes By Pichak :.
