درباره وب

هر چیزی که از خط قرمز( بخونید خط استاندارد) رد بشه برای همه جالب میشه من هم  از این رد شدن ها می نویسم

××××××××××××

یه شب خواب دیدم یه قلم دستم بود . دستم بی اختیار خودم می نوشت . خط من نبود نمی دیدم چی می نویسم . ترسیده بودم تا یه صدا بهم گفت : اینا وصیت نامه نیست ولی باید بنویسی . صدا آرومم کرد از خواب بیدار شدم . اون خط دایی ام بود . یه سال قبل از اینکه ببنمش شب سال تحویل وصیت نامه اش رو نوشت و فرداش رفت عملیات ....
 از 20 نفر فقط یه نفر بر نگشت....
اگر چیزی نوشتم که به دل نشست . مال اون قلم هست اگر هم دلنشین نبود مال ناخالصی منه ....


جستجوی وب

به نام خدا

 قسمت دهم خاطرات راهیان نور

روز آخر بود! اسم اآخر که میاد هم هنوز دلم می گیره ، اینقدر از فکه شنیده بودم که هزار جور تصویر توی ذهنم بود الا خود فکه! از چزابه می اومدیم . دلم بد جور شکسته بود . فقط همین قدر بگم که چند روز گذشته بود و هنوز دنبال اسم مکان ها بودیم! نه روحش!

هوا ابر بود، یکی گفت : اگر بارون بیاد دیگه نمیتونیم فکه بریم ، منم گفتم: چرا؟؟ گفت میری می بینی! ساکت شدم . فهمیدم خیلی سوالم پرت بود! اما به فکه نرسیده آفتاب شد ، اینقدر که گرماش حسابی اذیت می کرد ، اما وقتی حواست پرت جای دیگه باشه ، نمی فهمی ، هیچی نمی فهمی اینکه گرمه یا سرد یا...............

پیاده شدیم گفتن وقت نیست ، مستقیم میریم سمت مقتل............

باز هم ورودی باز هم قرآنی که از زیرش رد می شدیم . از منطقه فتح المبین به این طرف دیگه توی هیچ منطقه کفشم رو در نیاورده بودم . اما اونجا خانم آقای ابراهیمی گفت: نمی تونید با کفش برید همه کفش ها رو در بیارید ، انگار منتظر تعارف یکی بودم ، اینقدر ذوق کردم که نگو.........

اول مسیر خاک اونقدر ها نرم نبود ، هنوز برای خودم محکم قدم بر می داشتم! شاید کمی مغرور! همش داشتم فکر میکردم از کجا عکس بگیرم! به چی فکر کنم! وقتی برگشتم از چی بنویسم! جلوتر اودیم، معبر تنگ تر می شد ، خاک نرم تر! پاها توی شن های نرم فرو می رفت! راه رفتنم کند تر! یادم به دلم افتاد! که چقدر این روز ها توی شن دنیا داره فرو میره! هر چند مثل پاهام موقتی بیرون میاد اما باز فرو میره! باز غرق میشه! بغض گلوم رو گرفته بود !

یه دفعه دیدم همه ایستادن! آره همون جایی که همیشه دلم میخواست ببینم ، جایی که شهید آوینی انتخاب شده بود ، برای رفتن ، برای گلچین شدن! و من اونجا بودم و مطمئن بودم که انتخاب نمیشم! آخه حال روز دلم رو خوب می دونستم! همه عکس می گرفتن اما دلم نمی خواست دست به دروبینم به ببرم! فقط دلم می خواست نگاه کنم! این بار نه چشم سرم دلم می خواست چشم دلم نگاه کنه!


بچه ها راه افتادن اما ، ما پشت سر یه کاروان دیگه گیر افتادیم و نشد همراهشون باشیم ، همه می گفتن صدای گرم آقای ابراهیمی فکه غوغا کرده بود ، اما جدا شده بودیم ، از اونجا به بعد معبر خیلی تنگ بود ، مثل دلم......

با خودم می گفتم یه روزی بچه ها اینجا رفتن به فرمان امامشون ، اسلحه دست شون بود برای نبرد انتخاب شدن برای رفتن ، بعد از اونا شهید آوینی اومد  اینجا ، دوربین روی دوشش بود ، اونم به فرمان امامش بود ، اونم اسلحه اش بود ، اونم انتخاب شد......

من اون روز هیچی دستم نبود جز کفشم! که دلم نیومده بود بگذارم جلوی در! گفتم تو دلت رو هم همراهت نیاوردی! کجا داری میری! یه دفعه یکی گفت: میگن اینجا شن ها حرکت می کنه ممکنه یه مین هم توش باشه و حرکت کنه! اون یکی گفت: یه دفعه نریم رو مین کشته بشیم! تو دلم گفتم : اینجا کسی همین جوری روی مین نمیره! اینجا انتخاب میشن! ولی برای انتخاب شدن حداقل باید دلت همراهت باشه! خیالت راحت تو رو هیچ جا نمی برن! یه دفعه سرم رو بالا آوردم روی تابلوی چوبی نوشته بود،

بزرگترین گرفتاری ما حب نفس است !

 

 

رسیدیم، مقتل بچه های گردان حنظله ، هیچ صفتی ننوشتم ، چون برای اون چیزهایی که شنیدم ، اون جایی که دیدم ، هیچ صفتی بلد نیستم.........

 

 

یه محوطه بسته دور تا دور پرچم های یا زهرا ، تیکه تیکه کاروان ها نشستن ، یکی مداحی میکنه ، یکی صحبت ، اما هیچ صدایی برات مفهوم نیست، اونجا دلت فقط می خواد زمین رو نگاه کنی ، بر عکس همه جا که سرم همیشه به آسمون بود ......

 

جلوتر رفتم به بچه ها گروه خودمون برسم ، اخر برنامه بود ، آقای ابراهیمی غوغایی به پا کرده بود ، اونجا دیگه بهانه لازم نبود! زشت هم نبود ! زدم زیر گریه! چادر برای این وقتا خوبه ، می گیری روی صورتت! بی صدا گریه می کنی ، دلت می خواد با این بغض دق کنی ، ولی می دونی که بی لیاقت تر از این حرفایی...........

سرت رو بالا میاری ، یه پرچم جلوی چشمت وسط همه پرچم ها ست..........

لبیک یا خامنه ای..........

 

 

منم ادعای سربازی رهبرم رو دارم! اما من کجا گردان حنظله کجا! اونا به فرمان امام شون اومدن ، به وصل معشوق رسیدن ، اونم چه وصلی ......

یه جا نوشته بود ، فکه یعنی 5 روز تشنگی ، بعد آسمانی شدن...............

من هنوز نیم ساعت تشنگی نکشیده بودم، کلافه بودم! همت من کجا و همت بچه های فکه کجا........

وقت نماز بود ، بعضی ها چفیه ها رو در اوردن و انداختن به جای سجاده ، منم همین کار رو کردم ، اما دلم نیومد بشینم روی چفیه ، نا خود آگاه دستم رفت ، به ماسه ها،مشت کردم و ریختم توی چفیه ، دلم می خواست حال فکه رو برای خودم ببرم ، اما حیف که فقط می شد خاکش رو ببرم ، چفیه رو گره زدم کردم توی پلاستیک ، با چادر نشستم روی ماسه ها ...........

گرم بود ، ماسه ها داغ بود ، اما داغ دلم برام اون نماز رو یکی از بهترین نماز های عمر کرد ، از اون نماز های یکه شاید دیگه هیچ وقت قسمتم نشه بخونم ...............

بعد از نماز فقط یه کم ، فقط یه کم از حماسه فکه برامون گفتن ، اما دیگه کسی نتونست ساکت بمونه ، اونجا دیگه نمی شد آروم گریه کنی ..........

اونجا نگران خاکی شدن چادرت نبودی، اونجا نگران هیچی نبودی ................

 

یه دفعه یکی اومد ، میکروفون رو گرفت ، می گفت ما نباید بچه ها رو بگریونیم ، باید واقعیت رو بگیم! اما تنها چیزی که نگفت، واقعیت بود! اونجا نمی شه ، راحت دروغ بگی و همه باور کنن ...............

بلند شدیم ، شاید زودتر از اونی که باید ، داشت دعوا می شد ،بی اجازه وارد برنامه شده بود ، حالا نیتش چی بود ، خدا عالمه ....

موقع برگشت بحث خیلی ها سر این مهمون ناخونده برنامه بود ، سر اینکه رفتار کی درست بود و رفتار کی غلط، اما راستش دلم نمی خواست گوش کنم . داشتم فکر می کردم ، اینجا هم تمام شد! فکه هم تمام شد! داری بر می گردی! چی برداشتی از اینجا؟! امروز اسلحه تو چیه؟! وظیفه تو چیه؟! امامت ازت چی می خواد؟!

یه دفعه باز سرم رو از روی ماسه ها برداشتم ، روی این تابلو نوشته بود ............

فکه مرا در یاب................

 

 

 

**************

 
 

موضوعات مرتبط: طوفان زاد ها(شهدا و جانبازان) ، 8سال دفاع مقدس ، خاطرات نیمه شخصی

تاريخ : یکشنبه ۱۳۹۰/۰۳/۲۲ | 2:21 | نویسنده : فاطمه کریمی |